قلب مادر


روز مادر مبارک

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌


كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌


هركجا بیندم‌ از دور كند


چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌


با نگاه‌ غضب‌ آلود زند


بر دل‌ نازك‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌


مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌


شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌


نشوم‌ یكدل‌ و یكرنگ‌ ترا


تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌


گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌


باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌


روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌


دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌


گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌


تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌


عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار


نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌


حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد


خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌


رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌


سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌


قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود


دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌


از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌


و اندكی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌


وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز


اوفتاد از كف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌


از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود


پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌


دید كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌


آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:


آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌


آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

شعر سوزناک در سوگ مادر - شهریار

در ۳۱ تیر ماه ۱۳۳۱ مادر استاد شهریار به رحمت ایزدی پیوست ٬ استاد در منظومه ای بنام

( ای وای مادرم ) به سوزناکترین شکل ممکن احساس خود را از این جدایی بیان کرد

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول میخورد

هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سرکار خویش بود

بیچاره مادرم

هر روز میگذشت از این زیر پله ها

آهسته تا بهم نخورد خواب من

امروز هم گذشت

در بازو بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه میرود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هر جا شده هویج هم امروز میخرد

بیچاره پیر زن ٬ همه برف است کوچه ها . . .

نه ٬ او نمرده ٬ میشنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کله میزند

ناهید ٬ لال شو

بیژن ٬ برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای ناخوش خود آش میپزد

او مُرد و در کنار پدر به خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد ٬ پُر بدک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد ! . .

 اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمیشود

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هر چه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر میشود خموش ؟! . .

آن شیر زن بیمرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ! . . .

باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :

بردی مرا بخاک سپردی و آمدی ؟

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

 میخواستم به خنده در آیم  زاشتباه

 اما خیال بود

ای وای مادرم

شعر سوزناک3

چند روز پیش سرفبر رفیقم رفتم ٬ انگار سالها بود کسی دیگه به سراغش نمیرفت اینو سنگ غبار گرفته روی مزارش میگفت ٬ رفتم کمی آب آوردم و به روی سنگ قبرش ریختم و یادم افتاد که این بشر چقدر دل زنده و بانشاط بود ٬ بغض گلومو گرفت و اشک در چشمانم حلقه زد و در اونحال این شعر سعدی را زیر لب  زمزمه کردم  

دو بیتم جگر کرد روزی کباب

که میگفت گوینده ای با رباب

دریغا که بی ما بسی روزگار

بروید گل و بشکفد نوبهار

بسا تیر و دی ماه و اردیبهشت

بیایند و ما خاک باشیم و خشت

پس از ما بسی گل دمد بوستان

نیشینند با یکدگر دوستان

زدم تیشه یکروز بر تل خاک

بگوش آمدم ناله ای دردناک

که زنهار اگر مردی آهسته تر

که چشم و بنا گوشو روی است و سر

خبرداری ای استخوانی قفس

که جان تو مرغیست ٬ نامش نفس

چو مرغ از قفس رست و بگسست قید

دگر ره نگردد به سعی تو صید

نگهدار فرصت که عالم دمیست

دمی پیش دانا ٬ به از عالمیست

            

شعر سوزناک2

مادری بود و دختر و پسری

پسرک ٬ از می محبت مست

دختر از غصه پدر مسلول

پدرش تازه رفته بود از دست

یک شب ٬ آهسته ٬ با کنایه ٬ طبیب

گفت با مارد ٬ این نخواهد رست

ماه دیگر که از سموم خزان

برگها را بود به خاک نشست

صبری ای باغبان ! که برگ امید

خواهد از شاخه حیات گسست

پسر این حال مگر دریافت

بنگر اینجا چه مایه رقت هست

صبح فردا دو دست کوچک طفل

برگها را به شاخه ها می بست

                                            استاد شهریار  

 

 

  

شب سوختگان

امشب از حد به دل اندوه بدل دارم من

 

همه در خواب گران خفته و بیدار من

 

اندکی مانده که از فرط غم آرم من

 

 دست بر دشنه که گردم نابود

 

 مرگ بهتر بود از زندگی ننگ آلود

 

من چه گویم رفیقان که چه دیدم چون بود

 

بدن فاقد پوشاک و تنی بی خون بود

 

حلقه دیده او سوی سیه گردون بود

 

ناله میکرد که بدهید بمن لقمه ای نان

 

کودک بورهن اش نیز بر دامان بود

 

که ز بی قوتی و سرما بخود پیچان بود

 

همچو ماری که سرش کوفته او پیچان است

 

 آری ، آری این منظره بس منظره ای سوزان است

 

دادمش لقمه ای نان گفتمش چرا زین سانی؟

 

کیستی ؟ وزکه چنین زار همی نالانی ؟

 

گفت : خاموش ، برو تو نه مگر انسانی ؟    

 

نه مگر هست بشر ، خونخور و دزد و جانی ؟

 

پس چرا رحم تو بر حالت من ارزانیست ؟  

 

مگر اندر دل تو عاطفه انسانیست ؟

 

نام من مریم و بودم زن کارگری

 

که سه شب پیش بشد دور حیاتش سپری

 

پس مرگش نه بجا ماند ازاوسیم و زری

 

من بیچاره بجا ماندم و با یک پسری

 

نه لحافی و نه فرشی و نه اسبابش بود

 

مبلغی نیز بدهکار به اربابش بود

 

ای جوانمرد بکن رحم تو بر اولادم

 

منکه آخر به جهان یک بشری آزادم

 

ای عزیزدرد این ملک ندارد درمان

 

فکر شمع دگری باش که این شب ندارد پایان    

                                                                              

شعر سوزناک عاشقانه

ندانم از کجا این قصه دیدم

و یا از قصه پردازی شنیدم

که دو روبه یکی ماده یکی نر

بهم بودند یکچند یارو و همسر

ملک تازان شد به نخجیر

کشیدن آن دو روبه را به زنجیر

چو آغاز گشت روز جدایی

عیان گشت روز ختم آشنایی

یکی مویه کنان با جفت خود گفت

که دیگر در کجا خواهیم شد جفت

جوابش داد آن یک از سرسوز

همانا در دکان پوستین دوز

                                  روحت شاد ایرج میرزا

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

به پاس چشمان همیشه نگران مادر

نمیدونم اینو که نوشتم اصلن شعر است یا نه اما در هر نوشته ایی که اسم مادر میاد خود بخود شعر میشه امیدوارم شما هم بدیده شعر بخونید. .............. فرزین

سربدر برده برون از در مادر

چادر چیت نمازش برسر

دلش آشوب و نگاهش به خم کوچه که کی ؟

میرسد مست و خراب باز پسر

شب و تاریکی و تشویش و سکوت

حلقه دیده مادر بسوی ملکوت

بغض در راه گلو کرده گره

اشگ در چشم ز فلک کرده گله

که چرا رسم تو و شیوه تو این است ؟

که دلت از سوختگان پر کین است

قطر اشگی که دگر طاقت ماندن نداشت

به نسیم مژه ای بونه ٬ برگونه مادر ٬ ساز رفتن گذاشت

عمر مادر شده طی حاصلی جز این نداشت

قطره اشگی که زمین در اثرش سوخت و یارای تحمل نداشت

بوی عطر گل یاس از باغچه همسایه

میرود دیدن گلهای سفیدی ٬ که در چادر مادر خفته است

عطر گلها بهم میگفتند

چه شمیمی و چه عطری که در چادر مادر خفته است

مادر آهی زدلش می کشد و می گوید

خوشبحالش چه پسرهای خوبی دارد این همسایه

ستاره میزند سو سو مرغ شب ناله میکند هوهو

بدر ایستاده به ره مادر گفت : در چشم من امشب خواب کوکو

همه در کوچه در این ساعت شب رفته بودند بخواب

و هنوز بیدار مادر

حسرت یک شب بی دغدغه فارغ زغمهای زمان

گشته بود رویا برای مادر

مادر از شدت دلواپسی یکبار دگر

نگهی کرده به کوچه که شاید که مگر

زده آتش بدل و سوز جگر

از ته کوچه بیاید پسر

قطره اشگ دگری باز چکید از داغ نهان

گل شبو پس از آن گشت پدیدار به جهان

نازنینی که جهان ملکوت در قدمش کرده سجود

اسوه درد و سکوت ٬ به جهان مادر بود

ماه شاهد عشاق از ایام قدیم چون رسید

یادی از خاطر خود در کوچه مهتابی ندید

تنها .. خاطره ماه از این کوچه تاریک اینبود

مضطرب نیمه شبان ٬ چشم براه و نگران

مادری مانده بدر گریان بود.

فرزند . . . . انکه ایمان فلک داده به باد

دشمن جان و تن و جان او بیمار مباد

آنکه از روی غریزه دد و حیوان و وحوش

گشته سرگشته در این وادی پر نقش و نقوش

آنکه عالم زبرش هست در جنبش و کوش

زده بر ساحل آرامش عمر جوش و خروش

عاقبت شبزده این بره گمگشته زخویش

میرسد لول و ملول مست و خموش

بغض مادر ترکید گفت به پسر

در دلت رحم و مروت تو نداری که مگر

کم کشیدم ز دست پدرت دربدری

کم در تبعید و بیابان شده عمرم سپری

به امید عبثی همه عمر بسی که تو باشی ثمری

رنج با گنج سرابیست به سرایم بکوی بشری

صبر ایوب خجالت زده شد ٬ زین سمبل نامش به شکیبانگری

بسکه بردم همه عمر ٫ رنج و عذاب و الم و گریه شام و سحری

***

تقدیم به روح مادرم که خیلی آزار و اذیتش کردم ...، اما اینک در آرامگاه ابدی خود دیگر آرام بگیر

فرزین حیدری