حماقت آدمها 2

پیکاسو نقاش معروف تعریف میکنه که یه روز خانمی بسیار ثروتمند که ظاهرش مثلِ روشنفکرها بود به آتیله نقاشی من آمد  وبعد از بازدید از نقاشی ها گفت : آقای پیکاسو واقعاً آثار شما خارق العاده است  !، اما در پایان بازدیدش ناگهان چشمش به یکی از کارهای من افتاد با دیدن این اثر در جا میخکوب شد و گفت : آه خدای من ، این باور کردنی نیست ، این احساس لطیف ، این رنگهای جادویی نمیتواند زمینی باشد ، بطور قطع این یک اثر آسمانیست و در ادامه گفت : من این تابلو را از شما میخرم .

منکه همینطور مات و مبهوت مانده بودم گفتم : اما مادام خیلی عذر میخوام این تابلو فروشی نیست .

زن روشنفکر پولدار ضمن اصرارهای فراوان گفت : آقای پیکاسو ٬ مبلغ مهم نیست هر قیمتی که باشه با کمال میل پرداخت میکنم ، شاید خود شما هم نمیدونید که چه اثری را بوجود آورده اید ، این یک شاهکار است ! . .

خلاصه پیکاسو میگه ؛ هرکاری کردم تا این خانم از خریدن این اثر منصرف بشه ، نشد که نشد ، و سرانجام آنرا با قیمت گزافی از من خرید و برد .

(( بعدها پیکاسو به دوستانش  در حال مستی گفته بود ؛ این یکی از بوم های نقاشی من بود که به علت خراب کشیدن نقاشیش تبدیل به قلم پاک من شده بود و در واقع وقتی نقاشی های دیگر را میکشیدم ، برای اینکه قلمم را از رنگ پاک کنم به روی این بوم میکشیدم )) .

اما ای عزیز ؛ در وادی ، نقاشی فقط یکنفر در زمان زندگیش از هنرش بهرمند شد ، آنهم ، همین جناب پیکاسوست ، در واقع از عجایب است  ،که ایشان دقیقاً مثل میداس افسانه ایی به هر چیزی که قلمش را میزد حکم طلا را پیدا میکرد ، اما در عوض هنرمندان دیگری مثل ، رامبراند ، ونسان ون گوگ ، فرانسیسکو گویا ، و یا حتی همین کمال الملک خودمان در اوج تنگدستی و فقر و تنهایی از این دنیا رفتند .      

 

حماقت انسانها

از دست حماقتهای خودم خسته شدم زندگیم آشفته شده اما بازم دست بردار نیستم ، راستی چرا من اینقدر احمقم ؟ آیا احمق بودن جزو ذات و صفات من است و یا  نه ، اکثر انسانها دیگرهم این ویژگی را دارند .

یادمه در قسمتی از کتاب خاطرات سینوهه که طبیب فرعون مصر بود و حدود پنجهزار سال پیش زندگی میکرد میخوندم که میگفت ؛

 در اثر معاشقه با زنی بنام نفرتتی همه ی زندگیمو از دست دادم و بدهکاری سنگین و کلانی برای خودم به بار آوردم و بخاطر ترس از زندانی شدن ، با غلامم  که مردی اسکول مانند بود پا بفرار گذشتیم ، پس از چندین روز راهپیمایی  با جنازه مردی که آشولاش شده بود در حاشیه رود نیل برخورد کردیم ، من پس از گرفتن نبض مرد متوجه شدم که هنوز زنده است و لذا تصمیم گرفتم به او کمک کنم و هر چه غلامم کاپتا گفت  : دنبالمون هستند ، باید زودتر فرار کنیم  ، تو کتم نرفت ، چون از نظر اخلاق پزشکی و مروت دور بود که من بعنوان یک پزشک اون رها کنم و برم ، خلاصه با همه خطراتی که ما را تهدید میکردند ، با اندک داروهای که درکیسه خود بهمراه داشتم شروع به درمان کردم و پس مدتی حال او خوب شد و از او پرسیدم داستانت چیست ؟

او چنین تعریف کرد : نزدیکی اینجای که مرا پیدا کردید آبادی است که من با زن و بچه هایم اونجا زندگی میکردم  ، ملکی و زمینی برای کاشت ، و گاو گوسفندی برای روزی خوردن داشتم ، اما از اقبال بد مدتی بود که خان آبادی گیر داده بود بمن و میگفت ؛ باید زنتو طلاق بدی تا زن من بشه ! اما من زیر بار نیمرفتم ، تا اینکه یه روز خان با آدماش ریختن تو خونه من ، اول زنم گرفتن ، بعد داریی هایم را مصادره کردن و بعد بچه هامو به نوکری و کنیزی بردن و بعد خودمم آوردن اینجا کنار رود نیل ، حالا چی خوردی آش رشته  ، تا میخوردم زدنم و به خیال اینکه مردم ولم کردنو رفتن و اگر شما نیامده بودی حتما مرده بودم .

وقتی مرد اینها را تعریف کرد گریه ام گرفت  ، گفتم  ؛ حالا میخوای چیکار کنی ؟ گفت : اگه خان بدونه من هنوز زنده ام بطور قطع منو میکشه ، بنا براین شما هرجا که میرید منهم با شما میآیم ! . .  سرتونو درد نیارم ما سه نفری با هم از مصرشروع بفرار کردیم . در سوریه من ده سال طبابت کردم و مرد روستایی و کاپتا غلامم بعنوان منشی و نوکر در استخدام من بودن بعد از ده سال با پول زیادی که بدست آورده بودم سه نفری به وطنمون مصر برگشتیم نزدیکی همنوجای که مرد روستایی را پیدا کرده بودیم قبرستانی بود که مخصوص مردمان همان حوالی بود و مصریان معتقد بودند هر کس بنای آرمگاهش با شکوه تر باشد ، نشان دهنده بزرگی و جلال و انسانیت آن شخص مرده در زمان حیاتش می باشد و در آن قبرستان آرمگاه مجلل و با شکوهی بود ، که مرد روستایی بمن اصرار میکرد ، از روی لوح بخوان این آرامگاه مربوط به کدام انسان بزرگ است ، خلاصه من شروع کردم به خواندن مشخصات آرمگاه ، نوشته بود ؛

 "من  ، خامون ، آمون ، خورکوس - هستم  ، خان خانان این نواحی و همیشه به زیردستانم خدمت کردم و امنیت آنان را  وهمچنین نوامیس  مردم راهمیشه پاسداری کردم  و به احدی ، ظلم وستم روا نداشتم " .

 پس از اینکه خواندن  لوح تمام شد ، مرد روستایی یکدفعه مثل کسی که انگار مار نیشش زده باشه بخودش پچید و شروع بگریه زاری کرد ، در عین حال خاک به سرش میرخت و شیون کنان عربده میکشید .

من و کاپتا سعی کردم او را تسلی بدهیم ، و بعد از اینکه مدتی گذشت و مرد روستایی آرام شد پرسیدم ؛ چرا چنین شیون میکنی آیا این مرده با تو نسبتی دارد ؟

مرد روستایی در حالی که گریه میکرد گفت : ای وای بر من ، ای وای برمن ، چه مرد نازنینی بوده است .

بار دیگر از او پرسیدم ؛ آیا او را می شناسی ؟

گفت : آری این همان خان روستای ما بود  ، همان که داستانش را برایت تعریف کردم ، به راستی او چقدر انسان بوده ، ببین نوشته ها می گویند چه کارهای خیری کرده است ، و من نادان و من احمق عوضی همیشه به او لعنت میفرستادم .

و باز خود را بزمین زد و در حالی که گریه میکرد ، از خدا آمون طلب بخشایش میکرد.

سینوهه در اینجا میگوید ؛ دلم بدرد آمد از این همه حماقت انسانها ، مردی را که اموالش را مصادره کرده اند ، بچه هایش را به برده گی برده اند و زنش را جلوی چشمانش . . . دن ، با خواندن یک لوح مکتوب خود را سرزنش و همه آن ظلم های که حداقل خود او به عینه آنها را دیده و لمس کرده ، با حماقت خود انها را دورغ می پندارد  .

[[ ای عزیز ، همه اینارو نوشتم تا به این نکته طلایی که در اینجا سینوهه می گوید برسم ]] در اینجا سینوهه می گوید ؛ منکه امروزدر اینجا ، در ابتدای تاریخ ایستاده ام ، میدانم که ممکن است بشر در اینده لباس و خورد وخوراکش عوض شود ممکن است روزی از نظر پزشکی به پیشرفتهای بزرگی دست پیدا کند ، ممکن است بشر در آینده با علم و دانش حتی آسمانها را مسخر کند  ، اما انسان بلاشک در آن روز ، باز هم احمق خواهد بود .

میگویند انشتین گفته ؛ دو چیز را پایانی نیست ، یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسانها ، البته در مورد اولی مطمئن نیستم .   

اصولا در ادوار تاریخ همیشه صاحبنظران متوجه این خصیصه در انسانها بوده اند و متاسفانه حتی اولیا هم در مقابل این خصیصه ذاتی در انسانها اعلام عجز نموده اند ، بطور مثال  ، غزالی در کتابی موسوم به ( یذکرفیه حماقه اهل الا باحه ، چاب اروپا صفحه یک  ) میگوید ؛ روایت کرده اند که وقتی احمقی را جهت معالجه حماقتش ، نزد حضرت عیسی ( ع ) آوردند . آن حضرت فرمود ؛ من نابینایان را بینا میکنم ، من پیسیان را شفا میدهم ، من حتی مردگان را زنده میکنم ، اما برای من ممکن و عملی نیست که بتوانم احمقی را درمان کنم ، و در ادامه می گوید ؛ فقط درد حماقت است که من از درمان آن عاجزم .

البته همین داستان را مولانا در دفتر سوم  مثنوی ابیات  به 2570 به زیبای ذکر کرده ، که اولین بیتش میگوید ،

عیسی مریم به کوهی می گریخت  //   شیرگویی خون او میخواست ریخت

که خلاصس داستانش به شرح ذیل است ؛

   حضرت عیسی مسیح به سرعت در حال دویدن بود، گویی که از شیری فرار می کند در بین راه کسی او را ديد و از وي پرسيد که  از برای چه اینچنین می دوی؟ حضرت عیسی جوابش نداد و باز می دوید. آن مرد نیز دنبال او دوید و از او خواست که برای رضای خدا بایستد و به او جواب دهد. حضرت مسیح پاسخ داد که از احمق فرار می کند.

 آن مرد با تعجب پرسيد:  مگر تو آن مسیحی نیستی که کور و کر را شفا می دهی و سرَ غیب و اسم اعظم  می دانی و آن را بر مرده می خوانی زنده می شود!!؟

عیسی پاسخ داد: بله من همانم که با سرَ غیب و اسم اعظم  همه کارها را انجام مي دادم. اما با تمام علم خود هزاران بار آن را بر احمق خواندم و درمان نشد!!!

اما مولانا در مضمونی  دیگر ، در مقالات شمس ( نسخه موزه قونیه  ص 6 ) به این مطلب اشاره میکند که از حضرت رسول مصطفی را پرسیدند ؛ تو که همه را از تاریکی بیرون آوردی چگونه است که عموی خود ابولهب را از تاریکی بیرون نیاوری .  حضرت در جواب گفتند : برای اینکه برای حمق چاره ای نیست و مشغول شدن طبیب به آن جهل ورنج بیهوده باشد .

اما خیام در باره حماقت انسانها میگوید ؛

گاویست در اسمان نامش پروین

یک گاودگر نهفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیرو زبر ، دو گاو مشتی خر بین