انتخاب ..
استادی در جلسه ی امتحان زیست شناسی مقابل 30 دانشجوی جوان ایستاد و به انها گفت:
این را میدانم که سال اینده بسیاری از شما وارد دانشکده ی پزشکی میشوید!و میدانم که چقدر به خودتان زحمت داده اید تا معدلتان را بالا نگه دارید!از انجایی که که میدانم بسیار مطالعه کرده اید!میخواهم به شما پیشنهادی بدهم:هر کسی از امتحان انصراف دهد نمره ی ب را میگیرد!!!
دانشجویان به ارامشی رسیدند و تعدادی هم برگه های امتحانی را به استاد دادند و تشکر کردند.
استاد بقیه برگه ها را میان دانشجویان توزیع کرد ...
روی برگه ی انان نوشته بود:شما نمره ی الف را کرفته اید همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید:-118-:
مسعود لعلی

مسئولیت پذیری
در یک جلسه ی فروش مدیر فروش بابت میزان فروش کم کارمندان به انان پرخاش کرد و گفت :
تا دلتان بخواهد بازدهی کم داشتیم و عذر و بهانه ی فراوان!!!!
اگر نمیتوانید از عهده ی کارتان بربیایید گمان میکنم کسان دیگری باشند کهمنتظر فرصتندتا محصولات ارزشمندی را که شما افتخار اراعه شان را داشتید بفروشند!!!
پس رو به بازیکن حرفه ای فوتبال بازنشسته ای که به تازگی استخدام شده بود کرد و گفت:
اگر یک تیم فوتبال ببازد چه میشود ؟؟؟؟
بازیگن ها را عوض میکنند نه؟؟؟؟
سنگینی سوال باعث شده بود چند ثانیه سکوت شود.سپس بازیکن سابق جواب داد :
راستش جناب اگر کل تیم مشکل داشته باشد معمولا مربی جدید میگیریم!!!! . .

کری
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...
منبع http://omidvary4us.blogfa.com/cat-1.aspx

عشق حقیقی
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است
منبع : http://74u.blogfa.com/

عاشق فقیر
یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
http://74u.blogfa.com/

هدف
کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود، به چشم می خورد.
جنگجوی اولی تیری از ترکش بیرون می کشد، آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را که می بیند شرح دهد. جنگجو می گوید: « آسمان را می بینم ، ابرها را ، درختان را ، شاخه های درختان را و هدف را»
کمانگیر پیر می گوید: « کمانت را بگذار زمین ، تو آماده نیستی»
جنگجوی دومی پا به پیش می گذارد و آماده ی تیراندازی می شود. کمانگیر پیر می گوید: « هرآنچه را می بینی شرح بده.» جنگجو می گوید :«فقط هدف را می بینم .»
پیرمرد فرمان می دهد : « پس تیرت را بینداز.» تیر صفیرکشان بر نشان می نشیند. پیرمرد می گوید:« عالی بود. موقعی که تنها هدف را می بینید، نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواد آمد.»
تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود، اما مهارتی است که کسب آن امکان پذیر است و ارزش آن همچون تیراندازی بسیار زیاد است.
از کتاب : مشکلات را شکلات کنید / مسعود لعلی منبع http://omidvary4us.blogfa.com/cat-1.aspx

حکومت بر دانایان
می گویند اسکندر پس از حمله به ایـ.ران در اداره کـ.شور درمانده و مستأصل بود. او از خود و مشاورانش می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکـ.ومت کنم؟ یکی از مشاوران می گوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجـ.اوز کنند». اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می دهد: «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ گاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ می کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد!!
منبع http://omidvary4us.blogfa.com/cat-1.aspx

مسئله
استادی وارد کلاس شد. سه رقم 2 4 8 را روی تخته سیاه نوشت و سپس رو به شاگردان کرد و پرسید:« خوب، پاسخ چیست؟»
برخی از شاگردان گفتند:« جمعش می شود 14.»
استاد سرش را به علامت منفی تکان داد.
برخی دیگر گفتند:«یه تصاعد عددی است و عدد بعد هم می شود 16.»
استاد سرش را به علامت منفی تکان داد.
عده ای که در ته کلاس نشسته بودند گفتند:«جوابش می شود 64.»
باز سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:«نه.» همه ی شما در دادن پاسخ عجله کردید.هیچکدام نپرسیدید:«مسأله چیست؟
مادامی که این سوال کلیدی را نپرسیده باشید نه تنها قادر به تشخیص مسأله نخواهید بود بلکه پاسخ آن را هم نخواهید یافت.»
حق با استاد است این امر به قدری ساده و پیش پا افتاده است که اغلب به فراموشی سپرده می شود. اکثریت قریب به اتفاق ما در غالب موارد به آن که اطلاع درستی از صورت مسأله ای داشته باشیم پاسخ فوری به آن می دهیم.
نکته: درک مشکل مساوی با حل آن نیست اما چنانچه مشکلی را خوب درک نکنید هرگز راه حلّی را نیز برای آن نخواهید یافت.
منبع http://omidvary4us.blogfa.com/cat-1.aspx

انسان کامل
مدتی پیش، در المپیک سیاتل،
۹ ورزشکار دو میدانی که هر کدام گرفتار نوعی عقب ماندگی جسمی یا روحی بودند،
بر روی خط شروع مسابقه دو ۱۰۰ متر ایستادند، مسابقه با صدای شلیک تفنگ، شروع شد.
هیچکس، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر میخواست که در مسابقه شرکت کند و برنده شود.
آنها در ردیفهای سه تایی شروع به دویدن کردند. پسری پایش لغزید،
چند مَلَق زد و به زمین افتاد. و شروع به گریه کرد.
۸ نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند. حرکت خود را کند کرده و از پشت سر به او نگاه کردند...
ایستادند و به عقب برگشتند.دختری که دچار سندرم دان ( ناتوانی ذهنی ) بود کنارش نشست،
او را بغل کرد و پرسید بهتر شدی؟
پس از آن هر ۹ نفر دوشادوش یکدیگر تا خط پایان گام برداشتند.
تمام جمعیت روی پا ایستادند و کف زدند. شاهدان این ماجرا،
هنوز هم درباره این موضوع صحبت می کنند. چرا؟
زیرا از اعماق درونمان میدانیم که در زندگی چیزی مهمتر از برنده شدن خودمان وجود دارد.
مهمترین چیز در زندگی، کمک به سایرین برای برنده شدن است.
حتی اگر به قیمت آهسته تر رفتن و تغییر در نتیجه مسابقه ای باشد که ما در آن شرکت داریم.
منبع http://omidvary4us.blogfa.com/cat-1.aspx

سلف سرویس
داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت.وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست.با این نیت که از او پذیرایی شود.اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت:«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید،پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعیتها،شادیها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است،سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم.
منبع http://omidvary4us.blogfa.com/cat-1.aspx
از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی

ره توشه
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
منبع : http://74u.blogfa.com/

تاجر واقعی
داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل میکنند که :
یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.» تام واتسون گفت: شوخی میکنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم

رنج شیطان
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .شیطان گفت :مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....
۱) عده ای مانند شما معصومند ، از آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .
منبع ؛ http://www.askdin.com/thread5455.html

مادر
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
"روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم همان جا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
منبع ؛ http://www.askdin.com/thread5455.html

پادشاه راستین
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ جوان گفت : اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟
منبع ؛ http://da3tanak.mihanblog.com/post/category/5

سیرت
روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟ حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومی کاسه ای گلیست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامی خورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش واخلاقش است.
درکنارصورتمان باید سیرتمان را زیبا کنیم .
منبع ؛ http://da3tanak.mihanblog.com/post/category/5

راه معنویت
مرد جوانی که میخواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.استاد خردمند گفت:تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله میکرد جوان به او پولی میداد.آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت:به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.وقتی مرد جوان رسید،استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت:عالی است!یکسال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین میکرد پول بدهم اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی...!
منبع ؛ http://da3tanak.mihanblog.com/post/category/5

تو نیکی میکن
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برٿ ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.و روزي يک نفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يك نفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
منبع : http://kamizoop.blogfa.com/cat-35.aspx

وقتی که کری نعمت میشود
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گٿتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
منبع : http://kamizoop.blogfa.com/cat-35.aspx

فقر مثل مرگ است
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .
منبع : http://kamizoop.blogfa.com/cat-35.aspx

زنا
روزى جوانى نزد پیامبر(ص ) آمد و با کمال گستاخى گفت : اى پیامبر خدا آیا به من اجازه مى دهى زنا کنم ؟ با گفتن این سخن ، فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند، ولى پیامبر(ص ) با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود: نزدیک بیا، جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر(ص ) نشست ، حضرت (ع ) (مثل یک دوست ) از او پرسید: آیا دوست دارى با مادر تو چنین کنند؟ گفت : نه فدایت شوم ، فرمود: همینطور مردم راضى نیستند با مادرشان چنین شود، بگو ببینم آیا دوست دارى با دختر تو چنین کنند؟ گفت : نه فدایت شوم ، فرمود: همینطور مردم درباره دخترانشان راضى نیستند، بگو ببینم آیا براى خواهرت مى پسندى ؟ جوان مجددا انکار کرد (و از سؤ ال خود بکلى پشیمان شد) پیامبر(ص ) سپس دست بر سینه او گذاشت و در حق او ادعا کرد، و فرمود: ((خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش ، و دامان او را از آلودگى به بى عفتى حفظ کن )) از آن به بعد، زشت ترین کار در نزد این جوان ، زنا بود.
منبع : http://kamizoop.blogfa.com/cat-35.aspx

منطق دکتر مصدق
مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در
ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از
موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان
تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي
نماينده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده
هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي
نكرد و روي همان صندلي نشست .
جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر
ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد
اصلاً نگاهش هم نمي کرد .
جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي
نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا
در آمد و گفت :
شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس
کدام است ؟
نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..
اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا
دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟
او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و
کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي
ماست نه سرزمين آنان ...
سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان
سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.
با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت
تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان
محکوم شد
منبع : http://kamizoop.blogfa.com/cat-35.aspx

فرق گریه با خنده چیست؟
مردی برای جمعی سخن می راند لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند ...
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کرد کسی در جمع نخندید .
او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید چرا بارها بارها به گریه و افسوس خوردن در مسئله ای مشابه ادامه می دهید ؟
منبع : http://rehi-abasi.persianblog.ir/

حفوف بزرگمهر
زنی نزد بزرگمهر امد و سوال کرد, بزرگمهر گفت جوابت را نمی دانم .
زن گفت از شاه چندان می ستانی ان گاه جواب مشکل من ندانی؟
بزرگمهر گفت ای فلان شاه بر انچه دانم مرا مزد دهد اگر بدان چه ندانم مرا مزد می داد خزانه او مرا بس نبود.
منبع : http://rehi-abasi.persianblog.ir/

فقیر وغنی
روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه یک روستایی میهمان بودند.
در راه بازگشت ودر پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر
وپدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید وبعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم وآنها چهار تا ما در حیاطمان یک فواره داریم وآنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم وآنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیرهستیم . چون با پول نتوانستیم نعمت های بیکران خدا را که به هر کسی که بخواهد می بخشد در خانه مان جمع کنیم اما این مردمان ده توانستند، چون خداوند برایشان خواست!
منبع ؛ http://blackman665.blogfa.com/cat-111.aspx

از کتاب ؛ شما عظیم تر آنید که فکر میکنید ،
مولف ؛ مسعود لعلی
«سئوال فیلسوف»
«شوپنهاور » فیلسوف آلمانی، در حالی که برای سئوالات آزاردهنده اش به دنبال پاسخی می گشت، در خیابان پرسه می زد. وقتی ازکنار باغی گذشت، تصمیم گرفت بنشیند وگل ها را تماشا کند. یکی از اهالی آنجا رفتار عجیب فیلسوف رادید و پلیس را خبر کرد. چند دقیقه بعد، افسری به شوپنهاور نزدیک شد و بی ادبإنه پرسید: «کی هستی؟»
«شوپنهاور سراپای پلیس را برانداز کرد وگفت: «اگر بتو انید به من کمک کنیدکه جواب این پرسش را پیدا کنم تا ابد سپاسگزار شما خواهم بود .»
«دومین مکتوب»
تصور می کنم اگر ما با خودمان رو راست باشیم جذابترین پرسش دنیا این است؛ «من»کیستم؟ منظور از «من» چیست؟ اصل وجود را نمی توان معاینه کرد. همان طور که بدون استفاده از آینه نمی توان چشم های خود را دید، دندان های خود را نمی توان گازگرفت و نوک انگشت کوچک دست چپ را نمی توان لمس کرد. به همین دلیل، پرسش در مورد اینکه «که هستم؟»همیشه با رمز و رازی ژرف همراه است.
«الن واتس»
انسان مجموعه ای از آنچه دارد، نیست بلکه مجموعه ای است از آنچه هنوز ندارد، اما
می تواند داشته باشد.
«سارتر »
منبع ؛ http://www.forum.98ia.com/archive/index.php/t-565456.html
«راز مجسمه»
در سال 1998 که به کشور تایلند رفته بودم از معبد بودای طلایی بازدید کردم. آنچه می خو انید سرگذشت مجسمه بودای طلایی است:
در سال 1957 گروهی از راهبان باید محل یک مجسمه بودای گلی را به محل جدیدی انتقال می دادند. به علت ساخت بزرگراه به سوی بانکوک محل معبد باید تغییر می کرد.
هنگام حمل تندیس با جرثقیل، به دلیل سنگینی آن، مجسمه ترک خورد. نکته مهم تر اینکه بارش باران آغاز شد. راهب ارشد که تصور می کرد ممکن است بودای مقدس آسیب ببیند، دستور داد مجسمه را بر زمین بگذارند و برای حفظش از باران، روی آن را با چادری بزرگ بپوشانند.
پاسی از شب نگذشته بودکه راهب ارشد برای بازدید مجسمه به سراغش رفت. او چراخ قوه خود را به زیر چادر برد تا از خشک بودن مجسمه اطمینان حاصل کند. همین که نور چراغ قوه به ترک ها تابیده او درخشش ضعیفی را دید. به معبد رفت، یک قلم و چکش آورد و به کندن گل ها پرداخت. هر تکه گل خشک شده راکه برمی داشت روشنایی بیشتر می شد. چندین ساعت طول کشید تا او خود را با بودای طلایی فوق العاده ای مواجه دید.
تاریخ شناسان معتقدندکه سال ها پیش قرار بود ارتش برمه به تایلند حمله کند.
راهبان که گمان می کردندکشورشان به زودی مورد حمله قرار می گیرد. بودای طلایی و پر ارزش خود را باگل پوشاندند تا اینکه گنجینه خویش را از تصرف برمه ای ها مصون دارند.
به نظر می رسیدکه برمه ای ها تمام راهبان را قتل عام کردند و راز بودای طلایی تا آن روز در سال 1957 ناگفته باقی ماند.
دربازگشت از تایلند، پیش خود فکر می کردم همه ما مانند بودای گلی هستیم که با پوششی از ترس پوشیده شده ایم. ما در مسیر زندگی، بین دو تا سه سالکی به پوشاندن «اصل طلا یی» خویش می پردازیم. وظیفه کنونی ما این است که همچون آن راهب. قلم و چکش به دست، بار دیگر خود واقعی خویش را کشف کنیم.
« جک کانفیلد»
تفاوت میان «خویش روزمره» و «خویش متعالی»به صورت استعاره در این عبارت «ودایی» کلاسیک بیان شده است. هر انسانی مثل تکه ای طلا ست. اگر به حلقه طلا یا ساعت طلا یا زنجیر طلا تبدیل شود می تواند بگوید «من یک حلقه، ساعت یا زنجیر هستم» اما باید به خاطر داشته باشد که همه این شکل هایی که به خود می گیرد موقتی هستند. حقیقت ثابت و پایدار، این است که او فقط طلا ست. یعنی به هر شکلی که در بیاید باز هم جوهره اصلی اش طلا ست.
«دپپاک چوپرا»
ای دل زِ غبار دل اگر پاک شوی
تو روح مجردی بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو،شرمت باد
کایی ومقیم خطه ی خاک شوی
«اغلب اتفاق می افتد که در شب ،بیدار می شوم و درباره ی موضوع مهمی فکر می کنم وبعد تصمیم می گیرم که موضوع را با پاپ درمیان بگذارم، بعد کاملاًبیدار می شوم وبه یادم می آید که من خود پاپ هستم.»
«پاپ جان بیست وسوم»
تو آن امپراطوری هستی که به خواب رفته ودر رویا
می بیند که گداست.از خواب بیدار شو.
«اوشو»
منبع ؛ http://www.forum.98ia.com/archive/index.php/t-565456.html

«بزرگی در احترام داشتن نیست بلکه در
شایستگی احترام است.»
«ارسطو»
«اصالت ارزش انسانی»
روزی روزگاری روباهی در جنگل با خرگوشی جوان ملاقات کرد. خرگوش گفت: «توکیستی؟»
روباه پاسخ داد: «من یک روباه هستم و اگر بخواهم می توانم تو را بخورم.»
خرگوش پرسید: «تو چطور می توانی ثابت کنی که روباه هستی؟»
روباه نمی دانست چه بگوید، زیرا درگذشته، خرگوش ها همیشه از او فرار می کردند و از این سئوال ها نمی پرسیدند و انگاه خرگوش گفت: «اگر بتوانی نوشته ای به من نشان بدهی که تو روباه هستی من باور خواهم کرد.»
روبا نزد شیر دوید و از او یک گواهی گرفت که او یک روباه است. وقتی به مکانی رسیدکه خرگوش در آنجا منتظر بود، شروع کرد به بلند خواندن آن سند. این کار چنان او را خوشحال کردکه با لذتی فراوان ، روی هر جمله و پاراگراف تامل می کرد. در همین حال، خرگوش که خلاصه مطلب را از همان چند خط اول گرفته بود در جنگل گم شد و دیگر دیده نشد. روباه، نزد شیر بازگشت و دیدکه گوزنی با شیر صحبت می کند.
گوزن گفت: «من می خواهم یک گواهی کتبی داشته باشم تا ثابت کندکه شما شیر هستید.»
شیر گفت: «وقتی من گرسنه نباشم نیازی ندارم تا به خودم زحمت بدهم. وقتی گرسنه باشم تو نیاز به هیچ سندکتبی نداری.»
روباه با شیر گفت: «وقتی که من یک گواهی برای خرگوش می خواستم چرا به من نگفتی که چنین بگویم؟»
شیر گفت: «دوست عزیزم! تو باید می گفتی که این گواهی را برای خرگوش می خواستی. من فکرکرد م که تو آن گواهی را برای انسان های احمقی می خواهی که برخی از این حیوانات دیوانه، این بازی را از آنان یاد گرفته اند.»
نتیجه: شما کامل هستید. چون در ایجا حضور دارید. شما مهم هستید چون آفریده شده اید. شما عظیمید، زیرا نه پول، نه مقام، نه تحصیلات و نه دیگر دستاوردهای رندگی اررش شما را تعیین نمی کند.
از ابزار فوق برای اثبات ارزش خود استفاده نکنید، این ابزار فقط وسیله ای است برای رسیدن شما به آنچه می خو اهید باشید. در لحظه ای با شکوه، خداوند تصمیم به خلق شماگرفت، خلق موجودی با زندگی جاودان. ارزش ما، قبل از تولد از سوی بزرگترین قدرت ها تایید شده، حضورتان در ایجا مهر تاییدی است بر منزلت غیرقابل انکارتان، لذا، دیگر هیچ کس نمی تواند ارزشتان را تعیین کند و یا آن را مخدوش و سلب نماید.
چه دنیا به شما احترام بگذارد و چه نگذارد، چه دیگران قدر شما را بداند و چه نداند شما همیشه به عنوان موجودی باارزش بوده اید، هستید و خو اهید بود. این یک وعده نیست بلکه بزرگترین حقیقت هاست.
«شما هموار فردی گرانقدر، ارزنده و مفید هستید. نه به این دلیل که یگران چین می گویند، نه به این
خاطر که فردی کامیابید، نه به این جهت که ثروت فراوان به دست می آوردید، فقط به این دلیل که شما چنین باور و اندیشه ای را برگزیده
آدمی چیست؟ برزخ جامع
صورت خلق وحق در او واقع
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
باطنش در محیط دریا غرق
«جامی »
سهمگین ترین جنگ وستیز در عرصه زندگی روزمره در واقع در میدان به ظاهر آرام درونی ما صورت می گیرد.
«استفان کاوی»
منبع ؛ http://www.forum.98ia.com/archive/index.php/t-565456.html

«همه چیز به ما بستگی دارد»
«لثوناردو داوینچی» به هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل بزرگی شد. او می بایست نیکی را به شکل «عیسی»، و بدی را به شکل «یهودا » یکی از یاران عیسی،که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصور می کرد.کار را نیمه تمام رهاکرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.
سه سال گذشت، تابلو شام آخر، تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیساکم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش، پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت.
از دستیارانش خواست او را به کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آورند. دستیاران داوینچی سر پا نگهش داشتند و در همان حالت، داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود، طرحی کشید. وقتی کار تمام شدگدا،که دیگر مستی از سرش پریده بود، چشم هایش را بازکرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: «من تابلو را قبلاً دیده ام .»
داوینچی شگفت زده برسید: «کجا؟»
سه سال قبل. پیش از اینکه همه چیزم را از دست بدهم. زمانی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم و زندگی زیبایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم.
نتیجه:
به دنیا آمده ای، درست مانند کتابی باز و ساده و نانوشته. باید سرنوشت خود را رقم زنی، خود و نه کس دیگر، چه کسی می تواند چنین کند؟ چرا؟ مجبوری سرنوشت خود را بنویسی. خالق سرانجام خود باشی. با «خود»آماده و قالب یافته به دنیا نیامده ای. همچون بذرزاده شده ای و می توانی همان بذر بمانی و بمیری اما می توانی گل باشی و بشکنی، می توانی درخت باشی و ببالی .
«اوشو»
مدح این آدم که نامش می برم
قاصرم گر تا قیامت می برم
«مولوی »
درهای بهشت و دوزخ به هم چسبیده اند، شطان فقط از در دوزخ می تواند بگذرد و فرشته فقط از در بهشت. اما آدم از هر درکه دلش بخواهد می تواند وارد شود.
اگر پیامبران و اولیای دین کامل خلق می شدند و نیازی به کوشش، جهت خود تکاملی نداشتند و صرفاً تظاهر می کردندکه در حال مبارزه و غلبه بر آزمایش الهی هستند! چگونه می توانستند برای انسان های رنج دیده نمونه و الگو باشند. این
واقعیت که بزرگان دین هم با همه ی خطراتی که انسان معمولی را تهدید می کند، مواجه بودند ولی بر همه غلبه کردند از آنها ستون هایی از قدرت و الهام برای انسانی متزلزل می سازد.
« پاراماها نسایوگاناندا»
فقط یک گوشه از این جهان وجود داردکه شمامی توانید در آنجا از پیشرفت مطمئن باشید و آنجا خود شما هستید.
«الدوس هاکسلی»
منبع ؛ http://www.forum.98ia.com/archive/index.php/t-565456.html