انسان کامل
ما همیشه بعنوان یک انسان خواهان کامل شدن هستیم ، یعنی فکر میکنیم ناقصیم و یا کمبودی یا خلاء ای را در خود داریم ، چه در شادی چه در غم و چه درمشکلات این احساس را داریم ، و لذا برای کامل شدن به تجربه های گوناگون دست میزنیم که خیلی از آنها برایمان گران تمام میشود . احساس میکنیم سرزمینی از وجود ما مثل قاره آتلانتیس گمشده است ، بعضی اوقات فکر میکنیم چیزی سر جای خودش نیست ، یعنی قطعه ای از پازلی که میتواند ما را کامل کند نیست ، و ما هم نمیدانیم چیست ! ما برای اینکه بتوانیم آن قطعه را پیدا کنیم دست به آزمایش و امتحان گوناگونی میزنیم ، در این رابطه به دو عامل اساسی پناهنده می شویم .
1- عوامل و عناصر بیرونی ؛
در رابطه با عوامل بیرونی ما مشکلات را دستاویز و یا رفاه را بهانه می کنیم برای امتحان آن چیز گمشده که ما را کامل میکند ، بنا بر این شروع به جستجو میکنیم ، به هر عامل بیرونی مثل قدرت ، ثروت ، پرخوری و یا سکس و مواد مخدر و الکل و . . . روی می آوریم ، اما سر انجام این میل به عامل بیرونی باعث وابستگی شدید در ما میشود و این روش نه تنها ما را کامل نمیکند بلکه باعث نقصان بیشتر ما هم میشود .
2- عوامل درونی ؛
در رابطه با عوامل درونی ما گمشده خود را در درون خود جستجو میکنیم به هر چیزی که می تواند یاریمان دهد تا خود را کامل کنیم روی می بریم ، به تکاپو می افتم تا شاید گنج گمشده خود را پیدا کنیم و به هر چیزی پناه می بریم ، از مسائل عرفانی ، معنوی گرفته ، تا دین و مذهب و علوم های غریبه و مخفیه ، و . . . ، اما این مسیرها خطرناک است ممکن است در این جاده از گمشده واقعی خود که کامل کننده است دور شویم ، ممکن است گرفتار خرافات و طامات گردیم ، ممکن است در اثر مسائل معنوی و عرفانی گرفتار شطحیات گردیم ( یعنی حرفها و عمل های که مغایر با عقل و شرع است ، در واقع شطحیات یعنی اوج تجربه عرفانی که گفتار و رفتار شخص غیر معقول میشود ، مثلا ابن عربی که گفت : من دو سال از خدا کوچکترم ، و یا منصور حلاج که گفت : بین کفر و ایمان فرقی نیست . . ) اما در اینجا منظورمان از شطحیات نوع بیمار گونه آن می باشد ، مثلا دوست همدردی تعریف می کرد ؛ روزی بدنبال دوستی که پاک شده بود به در منزلشون رفتم ، زنش درو که بازکرد سلام کردمو پرسیدم ؛ فلانی کجاست ، چند وقته نمی بینمش ؟ بیچاره ، زن زجر دیده زد زیر گریه و گفت : الان حدود یه ماه ، ما را ول کرده و رفته ؟ گفتم : رفته ! کجا رفته ؟ گفت : رفته بیابونا چله نشینی کنه ! . . بدجوری حالم گرفته شد ، پرسیدم به راهنماش اطلاع دادی ؟ بیچاره در حالیکه گریه میکرد گفت : الهی خیر نبینه با همون راهنماش با هم رفتن . . . ، بنا بر این ممکن است در نتیجه این روش ها ، گرفتار وهم و خیالات ویرانگر قرار بگیریم . در اینجاست که ما متوجه میشویم که باید کسی همراهمان باشد کسی که به او اعتماد داریم و از ظرفیت های لازم و دانش برخوردار است در واقع کسی که راه را از ما بهتر بلد است بقول جناب حافظ که میفرماید ؛
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
بنا براین ، اگر صدمه و آسیب اینگونه وابستگی ها بیشتر از وابستگی های بیرونی نباشد مثل مواد و الکل و سکس و قمار بطور حتم کمتر از آنها نیست .
اینکه ما هر چیزی را امتحان میکنیم ( چه موادهای مادی ، یا ایسم ها یا عقاید های معنوی یا هرچی ) فقط به این علت است که میخواهیم خود را کامل کنیم اما متاسفانه در این راه گرفتار از خود بیگانگی میشویم ، یعنی در واقع مشگل ما از خود بیگانگیست یا بقول دکتر شریعتی ( الیناسیون ) یعنی انسان به گونه ای زندگی را در وجود شئی دیگری ببیند ، الیناسیون در واقع حالتی است که در آن شخصیت واقعی انسان ذایل میگردد و شخصیت بیگانه ای مثل ( انسان یا حیوان یا گیاه یا شئی ) در آن حلول میکند ، اما این فقط یکطرف مشگل است ، مشکل اساسی ما این است که گمشده ایم و نشانی یار و منزل را در دست نداریم ، بنا براین به تکاپو افتاده ایم تا آنرا پیدا کنیم ، اما گمشده خود را نمیابیم ، لذا غمگینیم ، احساس می کنیم بجای ، یا سرزمینی تعلق داریم که از آنجا دور افتاده ایم و فقط در آنجا می توانیم کامل بشویم ، اصطلاح ( نوستالژی ) شاید بتواند مفهوم ما را برسند نوستالژی یعنی ، احساس دلتنگی برای مراجعت به زادگاه ، همه انسانها دانسته یا ندانسته به نوعی احساس نوستالژیک دارند ، بدنبال کسی یا چیزی که حال او را کامل کند می گردند بدون اینکه خود متوجه باشند ، در واقع احساس نوستالژیک یعنی ، خاطره و احساس خوشایندی که آنرا قبلا تجربه کرده ایم ، اما نمیدانیم ؛ کی ؟ و کجا ؟ بقول مولانا ؛
روزها فکر من این است و هم شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام ، آمدن بهر چه بود
بکجا میروم آخر ننمایی وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیئم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته ام از بدنم
در هر صورت نوستالژیک ، احساس غم در غربت است و بقول سهراب ، زندگی حس غربیست که یک مرغ مهاجر دارد . در واقع میل واشتیاقی است برای بازگشت به جایگاه اولیه از دست رفته ، احساس نوستالژیک ، یک شوق ناخودآگاه است برای بازگشت به اصل خود هر کسی دور مانداز اصل خویش// باز جوید روزگار وصل خویش . ... بنابراین در پی ، این احساس سرگشته می شویم و چون راه و چاره را نمدانیم مبتلا به بیماری نوستاژیک می شویم یعنی گرفتار اختلالات روحی و روانی حاصل ازمهجوری میشویم .
مشکل ما این است که نمی دانیم مشکل چیست ؟ برای اینکه چشمانمان بسته است ( لایبصرون ) ، و گوش هایمان ناشنواست ( لهم آذانهم لا یسمعون گوش دارند ولی نمی شنوند ) ، و لذا در خواب روحانی بسر میبریم و نیاز به بیداری روحانی داریم . آدرسی که ما از معشوق یا گمشده یا کامل کننده داریم اشتباه است یا در وادی مواد مخدر و یا شهوات دیگر گرفتاریم و یا در سراب عقاید و ایسم ها و ادیان ، خود حیرانیم .
اینکه بتوانیم تصویر تا حدودی روشن تر از معشوق را حداقل در پیاله خود ببینیم ،لاجرم باید به بیداری روحانی برسیم و بالاجبار باید ؛
1- به سلامت عقل برسیم ، یعنی اعتقاد به اینکه چیزی خارج از ما ، مانند مواد مخدر یا ثروت یا شهوات دیگر ، و یا پذیرفتن عقیده ای که براساس تقلید کورکورانه و ناآگاهانه و بدون تحقیق باشد ، نمی تواند مشکلات ما را از بین ببرد و احساسات ناخوشایند ما را تغییر و یا ما را کامل کند .
2- به سلامت نفس برسیم ، یعنی خواسته های درونی خود را بشناسیم و نیازها را فقط برطرف کنیم ، سلامت نفس موقعی مقدور می شود که به روی خود شناسی متمرکز باشیم .
بنا براین ؛
سلامت عقل+ سلامت نفس+ خودشناسی ===== > میشود بیداری روحانی
در واقع ما با بیداری روحانی می توانم تا حدود زیادی خود را به کمال نزدیک کنیم ، ما به سلامت عقل و سلامت نفس ، همراه با خود شناسی نیاز داریم تا خود را در حیطه مادی و زمینی کامل ببینیم ، بدیهیست باید در این راه کوشا باشیم و این موقعی برای ما راحتر میسر میشود که دست در دست نیروی برترمان باشد .
فرزین