به راستی که در دورانی تیره به سر مبرم .

سخن از سر صفا گفتن ، نابخردی می نماید

پیشانی صاف ، نشان بی حسی ست .

آنکه میخندد

خبرهولناک را

هنوز نشنیده است .

این چه دورانی است

که سخن گفتن از درختان ،

بیش و کم جنایتی ست؟

چرا که سخن گفتن چنین ، دم فرو بستن در برابر جنایات بیشمار است .

آنکه آرام در خیابان راه می سپرد،

برای دوستانش که در نیازند ، دیگر دست یافتنی نیست .

این حقیقتی ست :

هنوز ، من آنچه را که خود نیاز دارم ، به چنگ می آورم ،

اما باور کنید ، این فقط یک تصادف است .

هیچ از آنچه می کنم ، این حق را به من نمی دهد

که خود را سیر سازم .

به تصادف ، ایمنم . ( اگر بخت از من روی بگرداند ، از کف رفته ام . )

می گویند : زمانی که داری ، بخور ، بنوش ، و شادباش .

اما چگونه می توانم بخورم و بیاشامم

هنگامی که می دانم

آنچه را خوردنی ست

از دست گرسنه یی ربوده ام ،

و تشنه یی ، به لیوان آب من محتاج است .

با این همه ، می خورم و می آشامم .

ای کاش خردمند بودم .

در کتابهای قدیمی ، خرد چنین آمده است :

" خود را از کشمکش های جهانی ، دور نگه داشتن ، و عمر کوتاه را تهی از ترس به سر آوردن ،

بدی را با نیکی پاداش دادن ،

آرزوها را بر نیاوردن ، بل فرموش کردن ، خردمندی نامیده می شود . "

این همه را من ، نتوانم .

به راستی که در دورانی تیره به سر می برم .