گویند عاشقی از معشوق خود طلب دیدار کرد ، معشوق گفت اکنون نمی توانم بیایم شب  در فلان

محل زیر درخت بنشین و منتظر بمان تا من بیایم ، عاشق به محل رفت و در زیر درخت بنشست

 شب از نیمه گذشت ، اما از معشوق خبری نیامد  ، عاشق در اثر شوق دیدار یار مرتب این

رباعی را زیر لب زمزمه میکرد ؛

در دیده بجای خواب  ، آب است مرا

زیرا که به دیدنت ، شتاب است مرا

گویند بخسب تا بخوابش بینی

ای بی خبران چه جای خوابست مرا

عاشق بیچاره همینطور که این شعرو زیر لبش میخونده ، چشماش سنگین میشه و یهو خوابش

میبره . صبح وقتی از خواب بیدار میشه میبینه معشوق اومده و سه تا تیله با یک یاداشت براش

گذاشته ، و توش نوشته ؛ پسر جون تورا به عاشقی چیکار ! آخه زیقی ، تو برو تیله بازیتو

بکن ! . .

اما یکی از شعرای ما که حقیفتا ، غریب مانده و در حد و اندازه خودش هرگز تکریم و تعریف  

نشده ، کسی که جناب مولانا درحقش میگوید ،

عطار هفت شهر عشق را گشت // ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .

همین داستان را به بهترین شکل خود در مثنوی منطق الطیر آورده است ؛

عاشقی از فرط عشق آشفته بود

بر سر خاکی به زاری خفته بود

رفت معشوقش به بالینش فراز

دید او را خفته وز خود رفته باز

رقعه ای بنوشت چست و لایق او

بست آن بر آستین ، عاشق او

عاشقش از خواب چون بیدار شد

رقعه برخواند و به دل خونبار شد

این نوشته بود کای مرد خموش

 خیز اگر بازارگانی سیم کوش

ور تو مرد زاهدی شب زنده باش

بندگی کن تا به روز و بنده اش

ور تو هستی مرد عاشق شرم دار

خواب را با دیده عاشق چکار

مرد عاشق باد پیماید به روز

شب همه مهتاب پیماید به سوز

چون نه اینی و نه آنی ای بی فروغ

می  ، مزن در عشق ما لاف دروغ

گر بخسبد عاشقی جز در کفن

عاشقش خوانم ولی بر خویشتن

چون تو در عشق از سر جهل آمدی

خواب خوش بادت که نا اهل آمدی

اما در رابطه با همین داستان قدیمی  ، مولانا هم در دفتر ششم آنرا بشکل دیگری بیان کرده  که

اولین بیتش میگوید؛

عاشقی بوده است در ایام پیش

پاسبان عهد اندر عهد خویش